آینده روشن برای تازه شدن هیچ وقت دیر نیست
| |||||
|
پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر که در حال آشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود : صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه ۵٫۰۰۰ تومان مراقبت از برادر کوچکم ۲٫۰۰۰ تومان نمره ریاضی خوبی که گرفتم ۳٫۰۰۰ تومان بیرون بردن زباله ۱۰۰۰ تومان جمع بدهی شما به من :۱۲٫۰۰۰ تومان ! مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد، چند لحظه خاطراتش را مرور کرد، و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این را نوشت: بابت ۹ ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که : هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند. چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان … دوستت دارم آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت: قبلاً بطور کامل پرداخت شده !!! نتیجه گیری منطقی: جایی که احساسات پا میذاره منطق کور میشه!!! مادر متوجه نشد که پسرش داره سرش کلاه میذاره :
جمع بدهی میشه ۱۱٫۰۰۰ تومان نه ۱۲٫۰۰۰ تومان !!!
علامه سید محمد حسین طباطبائی صاحب تفسیر المیزان نقل كردند كه: استاد ما عارف برجسته «حاج میرزا علی آقا قاضی» میگفت:
در این هنگام آن دو فرشته چنان گرز بر سر مادرم زدند كه آتش آن به سوی آسمان زبانه میكشید.
پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
“یه مشت نمک”
“دیدار با خدا” “با خدا” ندا آمد: درون آی. گفتم: به چه روی؟ گفت: برای آنچه نمیدانی. هراسان پرسیدم: برای چو منی هم زمانی هست؟ پاسخ رسید: تا ابدیت تردیدی نبود، خانه، خانه خداوندی بود، آری تنها اوست که ابدی و جاوید است. پرسیدم: بار الهی چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا میدارد؟ پاسخ آمد: اینکه شما تمام کودکی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر میبرید و دوران پس از آن در حسرت بازگشت به کودکی میگذرانید. اینکه شما سلامتی خود را فدای مالاندوزی میکنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی مینمایید. اینکه شما به قدری نگران آیندهاید که حال را فراموش میکنید، در حالی که نه حال را دارید و نه آینده را. این که شما طوری زندگی میکنید که گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر میگیرد که گویی هرگز زنده نبودهاید. سکوت کردم و اندیشیدم، در خانه چنین گشوده، چه میطلبیدم؟ بلی، آموختن. پرسیدم: چه بیاموزم؟ پاسخ آمد: بیاموزید که مجروح کردن قلب دیگران بیش از دقایقی طول نمیکشد ولی برای التیام بخشیدن آن به سالها وقت نیاز است. بیاموزید که هرگز نمیتوانید کسی را مجبور نمایید تا شما را دوست داشته باشد، زیرا عشق و علاقه دیگران نسبت به شما آینهای از کردار و اخلاق خود شماست . بیاموزید که هرگز خود را با دیگران مقایسه نکیند، از آنجایی که هر یک از شما به تنهایی و بر حسب شایستگیهای خود مورد قضاوت و داوری ما قرار میگیرد. بیاموزید که دوستان واقعی شما کسانی هستند که با ضعفها و نقصانهای شما آشنایند ولیکن شما را همانگونه که هستید و دوست دارند. بیاموزید که داشتن چیزهای قیمتی و نفیس به زندگی شما بها نمیدهد، بلکه آنچه با ارزش است بودن افراد بیشتر در زندگی شماست. بیاموزید که دیگران را در برابر خطا و بیمهری که نسبت به شما روا میدارند مورد بخشش خود قرار دهید و این عمل را با ممارست در خود تقویت نمایید. بیاموزید که که دونفر میتوانند به چیزی یکسان نگاه کنند ولی برداشت آن دو هیچگاه یکسان نخواهد بود. بیاموزید که در برابر خطای خود فقط به عفو و بخشش دیگران بسنده نکنید، تنها هنگامی که مورد آمرزش وجدان خود قرار گرفتید، راضی و خشنود باشید. بیاموزید که توانگر کسی نیست که بیشتر دارد بلکه آنکه خواستههای کمتری دارد. به خاطر داشته باشید که مردم گفتههای شما را فراموش میکنند، مردم اعمال شما را نیز از یاد خواهند برد ولی، هرگز احساس تو را نسبت به خویش از خاطر نخواهند زدود.
ميگن يه روز جبرئيل ميره پيش خدا گلايه ميکنه که: آخه خدا، اين چه وضعيه آخه؟ ما يک مشت ايرونی داريم توی بهشت که فکر ميکنن اومدن خونه باباشون! به جای لباس و ردای سفيد، همه شون لباس های مارک دار و آنچنانی ميخوان! هيچ کدومشون از بالهاشون استفاده نميکنن، ميگن بدون 'بنز' و 'ب ام و' جايی نميرن! اون بوق و کرنای من هم گم شده... يکی از همين ها دو ماه پيش قرض گرفت و رفت ديگه ازش خبری نشد! آقا من خسته شدم از بس جلوی دروازه بهشت رو جارو زدم... امروز تميز ميکنم، فردا دوباره پر از پوست تخمه و هسته هندونه و پوست خربزه است! من حتی ديدم بعضيهاشون کاسبی هم ميکنن و حلقه های بالای سرشون رو به بقيه ميفروشن .
جبرئيل جان، من برم .... اينها دارن آتيش جهنم رو خاموش ميکنن که جاش کولر گازی نصب کنن!!
حضرت علی میفرمایند : سه چیز است كه هركس آن مراعات كند پشیمان نشود:
خوداری از عجله .مشورت كردن وتوكل برخداوند در هنگام تصمیم گیری . روزی حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود،نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. حضرت سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود.مورچه به داخل دهان او وارد شد و قورباغه به درون آب رفت.حضرت سلیمان ع مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت زده فکر می کرد.ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود.آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.حضرت سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.مورچه گفت : ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند.خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم.خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد.این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم و به دهان همان قورباغه که در انتظار من است وارد می شود او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریامی آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج میشوم.حضرت سلیمان ع به مورچه گفت :وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟مورچه گفت آری او می گوید :ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن التماس دعا
روزی روزگاری یک زن قصد میکنه تا یک سفر دو هفتهای به ایتالیا داشته باشه... شوهرش اون رو به فرودگاه میرسونه و واسش آرزو میکنه که سفر خوبی داشته باشه... زن جواب میده: "ممنون عزیزم، حالا سوغاتی چی دوست داری واست بیارم؟"... مرد میخنده و میگه: "یه دختر ایتالیایی!"... زن هیچی نمیگه و سوار هواپیما میشه و میره... دو هفته بعد وقتی که زن از مسافرت برمیگرده، مرد توی فرودگاه میره استقبالش و بهش میگه: "خب عزیزم مسافرت خوب بود؟"... زن: "ممنون، عالی بود!".. . مرد میپرسه: "خب سوغاتی من چی شد پس؟"... زن: "کدوم سوغاتی؟"... مرد: "همونی که ازت خواسته بودم... دختر ایتالیایی!"... زن جواب میده: "آهان! اون رو میگی؟ راستش من هر کاری که از دستم بر میآمد انجام دادم! حالا باید 9 ماه صبر کنیم تا ببینیم پسر میشه یا دختر
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یك شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: "شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و میتوانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذا که دوست داشتید بخورید. بنابراین فكر کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید. آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند . چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: "می دانم که شما خیلی سخت کارمیکنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یكی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما میداند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟ " آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند." بعد از اینكه رئیس شرکت رفت ، رهبر آدمخوارها از بقیه پرسید: "کدوم یك از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده ؟ یكی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. رهبر آدمخوارها گفت: "ای احمق !طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید وحالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد! از این به بعد لطفاً افرادی را که کار میکنند نخورید...
تعمیر و نگهداری از کاخ سفید بصورت یک مناقصه مطرح شد.
یک پیمانکار آمریکایی، یک مکزیکی و یک ایرانی در این مناقصه شرکت کردند. پیمانکار آمریکایی پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را ۹۰۰ دلار اعلام کرد. مسؤل کاخ سفید دلیل قیمت گذاری اش را پرسید و وی در پاسخ گفت: ۴۰۰ دلار بابت تهیه مواد اولیه + ۴۰۰ دلار بابت هزینه های کارگران و… ۱۰۰ دلار استفاده بنده. پیمانکار مکزیکی هم پس از بازدید محل و بررسی هزینه ها مبلغ پیشنهادی خود را ۷۰۰ دلار اعلام کرد. مسؤل کاخ سفید با عصبانیت گفت: تو دیوانه شدی، چرا ۲۷۰۰ دلار؟!!!!! پیمانکار ایرانی در کمال خونسردی در گوشش گفت: .. آرام باش… ۱۰۰۰ دلار برای تو…… و۱۰۰۰ برای من ……. و انجام کار هم با پیمانکار مکزیکی.
روزي روزگاري يك هيزم شكن خيلي قوي براي كار سراغ يك تاجر الوار رفت تاجر او را استخدام كرد. و دستمزد خوبي برايش تعيين كرد و همچنين شرايط كاري بسيار خوب بود. بنابراين هيزم شكن ما تصميم گرفت كارش را به نحو احسن انجام دهد، تا محبت صاحب كار خود را جلب كند. رئيس جديد به او يك تبر داد و محل كارش را نشان داد. روز اول هيزم شكن 18 درخت را قطع كرد. رئيسش به او تبريك گفت و از او خواست به همين روش به كار خود ادامه دهد. تاجر بسيار هيجان زده بود تا ببيند روز بعد هيزم شكن چند درخت قطع مي كند. اما روز بعد او توانست فقط 15 درخت را بيندازد. روز بعد هيزم شكن تلاش خود را بيشتر كرد. ولي فقط 10 درخت قطع كرد. هر روز با همه تلاشي كه مي كرد تعداد كمتر درخت مي توانست قطع كند. هيزم شكن با خود فكر كرد من بايد قدرت خود را از دست داده باشم. بنابراين پيش رئيس خود رفت و از او معذرت خواهي كرد. و گفت نمي دانم چه اتفاقي افتاده است كه هر روز توانايي من در قطع درختان كمتر مي شود. تاجر در جواب پاسخ داد: « آخرين باري كه تبر خود را تيز كردي كي بود؟ » هيزم شكن پاسخ داد: تيز كردن؟ من وقتي براي تيز كردن تبر نداشتم چون خيلي مشغول ... در اين لحظه هيزم شكن به فكر فرو رفت و در كمال شرمندگي به اشتباه خود پي برد. آيا شما هم تبر زندگي خود را تيز مي كنيد؟ آيا اطلاعات خود را به روز مي كنيد؟ آيا زماني را براي انديشيدن و بررسي آنچه انجام داده ايد مي گذاريد؟ آيا نتايج كارهاي خود را تجزيه و تحليل مي كنيد؟ آيا بدنبال راهي موثرتر براي مشكلات فعلي هستيد؟ يا اينكه آنقدر خود را درگير انجام كاري كرده ايد كه وقتي براي اين كارها نداريد.
مردي يك پيله پروانه پيدا كرد. و آن را با خود به خانه برد. يك روز سوراخ كوچكي در آن پيله ظاهر گشت مرد كه اين صحنه را ديد به تماشاي منظره نشست ساعتها طول كشيد تا آن پروانه توانست با كوشش و تقلاي فراوان قسمتي از بدن خود را از آن سوراخ كوچك بيرون بكشد. پس از مدتي به نظر رسيد كه آن پروانه هيچ حركتي نمي كند و ديگر نمي تواند خود را بيرون بكشد. بنابراين مرد تصميم گرفت به پروانه كمك كند! او يك قيچي برداشت و با دقت بسيار كمي آن سوراخ را بزرگتر كرد. بعد از اين كار پروانه به راحتي بيرون آمد. اما چيزهايي عجيب به نظر مي رسيد. بدن پروانه ورم كرده بود و بالهايش چروكيده بود مرد همچنان منتظر ماند او انتظار داشت بالهاي پروانه بزرگ و پهن شود تا بتواند اين بدن چاق را در پرواز تحمل كند. اما چنين اتفاقي نيفتاد. در حقيقت پروانه ما باقي عمر خود را به خزيدن به اطراف با بالهاي چروكيده و تن ورم كرده گذراند و هرگز نتوانست پرواز كند. آنچه اين مرد با شتاب و مهرباني خود انجام داد سبب اين اتفاق بود. سوراخ كوچكي كه در پيله وجود داشت حكمت خداوند متعال بود. پروانه بايد اين تقلا را انجام مي داد تا مايع موجود در بدن او وارد بالهايش شود تا بالهايش شكل لازم را براي پرواز بگيرند. بعضي مواقع تلاش و كوشش و تحمل مقداري سختي همان چيزي است كه ما در زندگي به آن نياز داريم. اگر خداوند اين قدرت را به ما مي داد كه بدون هيچ مانعي به اهداف خود برسيم آنگاه چنين قدرتي كه اكنون داريم نداشتيم. اگر كسي دست شما را بگيرد ديگر پرواز نخواهيد كرد.
روزي مارك از مدرسه به خانه مي آمد. در راه پسري نظر او را به خود جلب كرد كه زمين خورده بود و همه كتابهايش همراه با دو پيراهن، يك توپ بيسبال، يك جفت دستكش و يك ضبط صوت كوچك روي زمين پخش شده بود. مارك زانو زد و به آن پسر كمك كرد تا تكه هاي كاغذي از يك مقاله را جمع كند. پس از آن چون مسير آن دو يكي بود با هم به راه خود ادامه دادند. و او به آن پسر كمك كرد و قسمتي از وسايلش را برايش حمل كرد. مارك متوجه شد اسم آن پسر بيل است و عاشق بازيهاي كامپيوتري، بيسبال و تاريخ است. مارك متوجه شد بيل مشكلات زيادي در زندگي خود دارد و دختري كه به او علاقه داشت از دست داده است. آنها به خانه بيل رسيدند. بيل از مارك دعوت كرد تا با او تلويزيون تماشا كند و همراه با او كيك و چاي صرف كند. آن دو بعدازظهر دلپذيري را همراه با خنده و صحبتهاي كوتاه سپري كردند. پس از آن مارك به خانه خود رفت. آن دو پس از آن يكي دو بار ديگر همديگر را ملاقات كردند. بعد از مدتها هر دوي آنها از يك دانشگاه فارغ التحصيل شدند. و در جشن فارغ التحصيلي يكديگر را ملاقات كردند. بيل از مارك خواست تا با يكديگر صحبت كنند. بيل اولين ملاقات آنها را يادآوري كرد. بيل از مارك پرسيد: آيا مي داني چرا در آن روز آنهمه وسايل را با خودم حمل مي كردم؟ حتي قفسه خود را در مدرسه خالي كرده بودم تا براي نفر بعدي مزاحمتي نباشد. مارك با تعجب به او نگاه مي كرد. بيل ادامه داد: من تعداد زيادي از قرصهاي خواب مادرم را برداشته بودم تا خودكشي كنم! بعد از اينكه ما با يكديگر اوقاتي را گذرانديم، صحبت كرديم و خنديديم، من متوجه شدم اگر من خودم را كشته بودم آن لحظات و لحظات شيرين بعدي را كه در انتظار من بود از دست مي دادم. پس آن موقعي كه تو آن كتابها را برداشتي فقط در جمع و جور كردن آن وسايل به من كمك نكردي بلكه جان مرا نجات دادي!
پسر جوان، وقتى پاى سفره عقد نشست و حاضر شد مهريه همسرش را پانصد هزار شاخه گل سرخ و يك جلد ديوان شمس تبريز به خط خودش در نظر بگيرد، نمىدانست چند سال بعد بايد چند هزار بيت شعر ديوان شمس را بنويسد .
به نوشته « ايران»، چندى پيش، زنى جوان به شعبه 264 دادگاه خانواده 121 مراجعه و با ارائه دادخواست طلاق به قاضى نحوى گفت: چند سال پيش بود كه جوان مهندسى به خواستگارىام آمد. از همان اول تصميم گرفتم كه بناى زندگىمان را بر پايه تفاهم و عشق و عرفان بگذارم اين بود كه براى مهريهام، پانصد هزار شاخه گل سرخ و ديوان شمس به خط شوهرم و چهارده سكه بهار آزادى تعيين كردم. فكر مىكردم اگر او حاضر شود چنين مهريهاى را بپذيرد، بايد از انديشه بالايى برخوردار باشد. وى گفت: او هم پذيرفت و ما بعد از ازدواج، زندگى مشتركمان را آغاز كرديم. در اين مدت با اينكه از نظر عقيدتى ميان من و شوهرم تفاوتهايى بود و گاهى مشكل پيدا مىكرديم ولى من سعى مىكردم با گذشت باعث حفظ زندگى مشتركم شوم. وى ادامه داد: تا اينكه بعد از چند سال، روز به روز بر اختلاف ميان من و اواضافه شد و شوهرم و من به اين نتيجه رسيده ايم كه ديگر امكان ادامه اين زندگى وجود ندارد و به همين علت من به دادگاه خانواده مراجعه كرده و تقاضاى دريافت مهريه و طلاق دارم . با درخواست اين زن جوان، قاضى دستور احضار اين مرد را به دادگاه داد. اين مرد جوان در برابر قاضى دادگاه خانواده گفت: آقاى قاضى! من و همسرم با اينكه از ابتدا سعى داشتيم تا پايههاى زندگى مشتركمان را استحكام ببخشيم موفق نشديم و به همين علت من هم فكر مىكنم بهتر است تا از يكديگر جدا شويم . کشاورزي الاغ پيري داشت که يه روز اتفاقي ميفته تو ي يک چاه بدون آب . کشاورز هر چه سعي کرد نتونست الاغ رو از تو چاه بيرون بياره . براي اينکه حيون بيچاره زياد زجر نکشه کشاورز و مردم روستا تصميم گرفتن چاه رو با خاک پر کنن تا الاغ زود تر بميره و زياد زجر نکشه . مردم با سطل روي سر الاغ خاک مي ريختند اما الاغ هر بار خاکهاي روي بدنش رو مي تکوند و زير پاش مي ريخت و وقتي خاک زير پاش بالا مي آمد سعي ميکرد بره روي خاک ها . روستايي ها همينطور به زنده به گور کردن الاغ بيچاره ادامه دادند و الاغ هم همينطور به بالا اومدن ادامه داد تا اينکه به لبه ي چاه رسيد و بيرون اومد . مشکلات زندگي مثل تلي از خاک بر سر ما ميريزند و ما مثل هميشه دو اتنخاب داريم . اول اينکه اجازه بديم مشکلات ما رو زنده به گور کنن و دوم اينکه از مشکلات سکويي بسازيم براي صعود
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست . هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد . ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد : - چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟ مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !
گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است . ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم . خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد . اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني . هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست .
به ياد داشته باش : به خدايت نگو که چقدر مشکلاتت بزرگ است ، به مشکلاتت بگو که چقدر خدايت بزرگ است .
زاهد و درویشی که مراحلی از سیر و سلوک را گذرانده بودند و از دیری به دیر دیگر سفر می کردند، سر راه خود دختری را دیدند در کنار رودخانه ایستاده بود و تردید داشت از آن بگذرد. وقتی آن دو نزدیک رودخانه رسیدند دخترک از آن ها تقاضای کمک کرد. درویش بی درنگ دخترک رابرداشت و از رودخانه گذراند.
نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برمیداشت... گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده ای؟ بنی آدم نصف روز خود را بی تو گذرانده اند... شیطان گفت: خود را بازنشسته کرده ام. پیش از موعد! گفتم:... به راه عدل و انصاف بازگشته ای یا سنگ بندگی خدا به سینه می زنی؟ گفت: من دیگر آن شیطان توانای سابق نیستم. دیدم انسانها، آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهانی انجام میدادم، روزانه به صدها دسیسه آشکارا انجام میدهند. اینان را به شیطان چه نیاز است؟ شیطان در حالی که بساط خود را برمیچید تا در کناری آرام بخوابد، زیر لب گفت: آن روز که خداوند گفت بر آدم و نسل او سجده کن، نمیدانستم که نسل او در زشتی و دروغ و خیانت، تا کجا میتواند فرا رود، و گرنه در برابر آدم به سجده می رفتم و میگفتم که : همانا تو خو پدر منی..
بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد. آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت. ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت: - بهلول، چه می سازی؟ بهلول با لحنی جدی گفت: - بهشت می سازم. همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت: - آن را می فروشی؟! بهلول گفت: - می فروشم. - قیمت آن چند دینار است؟ - صد دینار. بقیه در ادامه مطلب زبیده خاتون گفت: - من آن را می خرم. بهلول صد دینار را گرفت و گفت: - این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم. زبیده خاتون لبخندی زد و رفت. بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت. بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد. وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت. زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد. در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود. گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند. زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند. یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت: - این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای. وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد. صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد. وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد. بعد صد دینار به بهلول داد و گفت: - یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش. بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت: - به تو نمی فروشم. هارون گفت: - اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم. بهلول گفت: - اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم. هارون ناراحت شد و پرسید: - چرا؟ بهلول گفت: - زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم!
عکاس سر کلاس درس آمده بود تا از بچههاى کلاس عکس یادگارى بگیرد. معلم هم داشت همه
اسکیمو : اگر من چیزی درباره گناهان و خدا ندانم ایا باز هم به جهنم می روم؟
می گن زمانای قدیم یه روز 3 تا پسر بچه میرن پیش ملا نصرالدین میگن ما 10 تا گردو داریم میشه اینارو با عدالت بین ما تقسیم کنی؟ ملا می گه با عدالت آسمونی یا عدالت زمینی؟ بچه ها میگن خوب عدالت آسمونی بهتره با عدالت آسمونی تقسیم کن. ملا 8 تا گردو می ده به اولی 2 تا می ده به دومی دو پس گردنی محکم هم می زنه یه سومی بچه ها شاکی میشن می گن این چه عدالتیه ملا؟ ملا می گه خدا هم نعمتاشو بین بنده هاش همینجوری تقسیم کرده......
اگر اجازه دهيد مي خواهم در مورد دختري صحبت كنم كه در يك خانواده بسيار فقير بدنيا آمد. او بيستمين بچه از 22 فرزند اين خانواده بود كه حاصل يك زايمان پيش از موعد بود. به همين دليل كودك نارس و ضعيفي بود. و اميد زيادي به زنده ماندنش نبود. اما توانست زنده بماند. در 4 سالگي به بيماريهاي آماس هر دو شش و تب سرخ مبتلا شد تركيبي مرگبار كه در نهايت منجر به فلج شدن پاي چپ او شد. او بايد از ساق و مفصل هاي فلزي استفاده مي كرد تا بتواند راه برود. اما هنوز خوشبخت بود چون مادري داشت كه او را دلگرم مي كرد. مادرش به دختر كوچكش گفته بود با وجود اين پاي آهني باز هم تو خوشبختي چون مي تواني هر كاري كه بخواهي با زندگيت بكني. مادرش به او گفته بود همه چيزي كه احتياج داري ايمان، سماجت، شجاعت و روحيه شكست ناپذيري است. با اين طرز فكر دختر كوچك در سن 9 سالگي پاي فلزي خود را به گوشه اي انداخت. او مرحله اي را آغاز كرده بود كه پزشكش از انجام آن قطع اميد كرده بود. بعد از 4 سال او با پاهاي خود گامهاي بلند بر مي داشت. و مي توانست حركات ريتميك انجام دهد كه در علم پزشكي يك شگفتي به شمار مي رفت. دختر كوچك ما بعد از اين موفقيت يك تصميم گرفت او مي خواست بزرگترين دونده زن جهان شود!؟ آيا با اين پاها مي توانست يك دونده باشد چه رسد به اينكه در ميان قهرمانان مقام كسب كند. در سن 13 سالگي در يك مسابقه شركت كرد، و در اين مسابقه آخرين نفر شد. او در همه مسابقات مدرسه شركت مي كرد و در همه آنها آخر مي شد. همه از مي خواستند از اين كار خود دست بردارد ولي او هيچگاه نا اميد نمي شد. تا اينكه در يك مسابقه نفر ما قبل آخر شد. از آن به بعد « ويلما رادولف » ( دختر كوچك ما ) در هر مسابقه كه شركت مي كرد اول مي شد. ويلما به دانشگاه ايالتي تنسي رفت. جائيكه يك مربي به نام اد تمپل را ملاقات كرد. اين مربي وقتي اراده شكست ناپذير ويلما را ديد او را آموزش داد تا آنجا كه به مسابقات المپيك راه پيدا كرد. آنجا ويلما با رقباي قدرتمندي طرف بود يكي از آنها يك دختر آلماني به نام جوتا هين بود. كه تا آن زمان هيچكس او را شكست نداده بود. اما در دوي 100 متر سرعت ويلما او را شكست داد. پس از آن نوبت به دوي 200 متر رسيد اين بار جوتا نمي خواست هيچ موقعيتي را از دست بدهد ولي باز هم مغلوب اراده آهنين ويلما شد. بله اكنون ويلما دو مدال طلاي المپيك را بدست آورده بود. اكنون نوبت به دوي 400 متر امدادي رسيده بود. دو دونده اول از تيم ويلما به خوبي چوب را به نفر بعدي دادند اما دونده سوم كه بايد چوب را به ويلما مي داد در اثر هيجان آنرا به زمين انداخت و در اين هنگام جوتا شروع به دويدن كرده بود. گرفتن جوتا با آن پاهاي چالاك در اين وضعيت غير ممكن به نظر مي رسيد ولي ويلما در كمال نا باوري اين كار را كرد. و صاحب سه مدال طلاي المپيك شد.
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت. کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام» رییس پرسید: «بابا خونس؟» صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله» ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودکی خیلی آهسته گفت: «نه» رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟» ـ بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: «نه» رییس به امید این که شخص دیگری در آنجا باشد که او بتواند حداقل یک پیغام بگذارد پرسید: « آیا کس دیگری آنجا هست؟» کودک زمزمه کنان پاسخ داد: «بله، یک پلیس» رییس که گیج و حیران مانده بود که یک پلیس در منزل کارمندش چه می کند، پرسید: «آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟» کودک خیلی آهسته پاسخ داد: «نه، او مشغول است؟» ـ مشغول چه کاری است؟ کودک همان طور آهسته باز جواب داد: «مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان.» رییس که نگران شده بود و حتی نگرانی اش با شنیدن صدای هلی کوپتری از آن طرف گوشی به دلشوره تبدیل شده بود پرسید: «این چه صدایی است؟» صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ گفت: «یک هلی کوپتر» رییس بسیار آشفته و نگران پرسید: «آنجا چه خبر است؟» کودک با همان صدای بسیار آهسته که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد پاسخ داد: «گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدند» رییس که زنگ خطر در گوشش به صدا درآمده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: «آنها دنبال چی می گردند؟» کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد با خنده ریزی پاسخ داد: «من»
سر جوان تمام وزنش را به سمت جلو پرتاب کرد، پاهایش از زمین جدا شدند و کاملا در هوا معلق شد. خودکشی از روی بلند ترین ساختمان شهر را به این خاطر انتخاب کرده بود که او را در راس اخبار قرار دهد. مطمئنا روزنامه ها نامه خودکشی او را چاپ می کردند ، اینطوری می توانست از عشق خیانتکارش انتقام بگیرد، و به همه بفهماند که نبایست عشق او را دست کم می گرفتند ، با این خودکشی معشوق و خانواده اش را تا ابد شرمنده می كرد. مهدی مقدم
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطر همین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ولی بهمین دلیل از سرما یخ زده میمردند. ازاینرو مجبور بودند برگزینند یا خارها ی دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از روی زمین بر کنده شود. دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که، با زخم های کوچکی که همزیستی با کسی بسیار نزدیک بوجود می آورد، زندگی کنند چون گرمای وجود دیگری مهمتراست. و این چنین توانستند زنده بمانند.
درس اخلاقی : بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید..
مردی به یك مغازه فروش حیوانات رفت و درخواست یك طوطی كرد. صاحب فروشگاه به سه طوطی خوش چهره اشاره كرد و گفت: «طوطی سمت چپ ۵۰۰ دلار است.» مشتری: «چرا این طوطی اینقدر گران است؟» صاحب فروشگاه: «این طوطی توانایی انجام تحقیقات علمی و فنی را دارد.» مشتری: «قیمت طوطی وسطی چقدر است؟ صاحب فروشگاه: طوطی وسطی ۱۰۰۰ دلار است. برای اینكه این طوطی توانایی نوشتن مقاله ای كه در هر مسابقه ای پیروز شود را دارد.» و سرانجام مشتری از طوطی سوم پرسید و صاحب فروشگاه گفت: « ۴۰۰۰ دلار.» مشتری: «این طوطی چه كاری می تواند انجام دهد؟» صاحب فروشگاه جواب داد: «صادقانه بگویم من چیز خاصی از این طوطی ندیدم ولی دو طوطی دیگر او را مدیر صدا می زنند.»
میگویند حدود ٧٠٠ سال پیش، در اصفهان مسجدی میساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرین خرده کاری ها را انجام میدادند. پیرزنی از آنجا رد میشد وقتی مسجد را دید به یکی از کارگران گفت: فکر کنم یکی از مناره ها کمی کجه! کارگرها خندیدند. اما معمار که این حرف را شنید، سریع گفت : چوب بیاورید ! کارگر بیاورید ! چوب را به مناره تکیه بدهید. فشار بدهید. فششششششااااررر…!!! و مدام از پیرزن میپرسید: مادر، درست شد؟!! مدتی طول کشید تا پیرزن گفت : بله ! درست شد !!! تشکر کرد و دعایی کرد و رفت… کارگرها حکمت این کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسیدند ؟! معمار گفت : اگر این پیرزن، راجع به کج بودن این مناره با دیگران صحبت میکرد و شایعه پا میگرفت، این مناره تا ابد کج میماند و دیگر نمیتوانستیم اثرات منفی این شایعه را پاک کنیم… این است که من گفتم در همین ابتدا جلوی آن را بگیرم ..
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. شیرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت
معلم یک کودکستان به بچه های کلاس گفت که میخواهد با آنها بازی کند . او به آنها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکی بردارند و درون آن به تعداد آدمهایی که از آنها بدشان میآید ، سیب زمینی بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه ها با کیسه های پلاستیکی به کودکستان آمدند . در کیسهء بعضی ها 2 بعضی ها 3 ، و بعضی ها 5 سیب زمینی بود. معلم به بچه ها گفت : تا یک هفته هر کجا که می روند کیسه پلاستیکی را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم کم بچه ها شروع کردند به شکایت از بوی سیب زمینی های گندیده . به علاوه ، آن هایی که سیب زمینی بیشتری داشتند از حمل آن بار سنگین خسته شده بودند . پس از گذشت یک هفته بازی بالاخره تمام شد و بچه ها راحت شدند. معلم از بچه ها پرسید : از اینکه یک هفته سیب زمینی ها را با خود حمل می کردید چه احساسی داشتید ؟ بچه ها از اینکه مجبور بودند ، سیب زمینی های بد بو و سنگین را همه جا با خود حمل کنند شکایت داشتند. آنگاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی ، این چنین توضیح داد : این درست شبیه وضعیتی است که شما کینه آدم هایی که دوستشان ندارید را در دل خود نگه می دارید و همه جا با خود می برید . بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می کنید . حالا که شما بوی بد سیب زمینی ها را فقط برای یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می خواهید بوی بد نفرت را برای تمام عمر در دل خود تحمل کنید ؟
مردی زیر باران از دهکده کوچکی می گذشت . خانه ای دید که داشت می سوخت و مردی را دید که وسط شعله ها در اتاق نشیمن نشسته بود مسافر فریاد زد : هی،خانه ات آتش گرفته است! مرد جواب داد : میدانم مسافر گفت:پس چرا بیرون نمی آیی؟ مرد گفت:آخر بیرون باران می آید . مادرم همیشه می گفت اگر زیر باران بروی ، سینه پهلو میکنی زائوچی در مورد این داستان می گوید : خردمند کسی است که وقتی مجبور شود بتواند موقعیتش را ترک کند.
روزى اميرالمومنين عليه السلام در ميان گروهى از اصحاب خود نشسته و به گفتگو مشغول بود، در اين هنگام مردى نزد آن حضرت آمده گفت: يا اميرالمومنين! لواط كرده ام مرا پاك گردان. آن حضرت عليه السلام به او فرمود: اى مرد! چنين سخنى مگو شايد اختلال به تو دست داده باشد. فردا صبح نيز نزد آن حضرت آمده و گفت: يا اميرالمومنين! لواط كرده ام مرا پاك كن. باز امام عليه السلام به وى فرمود: اى مرد! به خانه ات برگرد، شايد حواس پرتى عارضت شده و تا سه بار بعد از دفعه اول نزد آن حضرت آمده و سخن خود را تكرار كرد، تا دفعه چهارم كه طبق قانون اسلام حد بر او ثابت شده بود، على عليه السلام به وى فرمود: پيامبر خدا صلى الله عليه و آله درباره مثل تو سه كيفر بيان فرموده و تو هر كدام را بخواهى اختيار كن. مرد گفت: آنها چيست؟ فرمود: 1- يك ضربه شمشير هر جا برسد. 2- بستن دست و پا و پرتاب از فراز كوه. 3- سوزاندن با آتش. مرد گفت : يا اميرالمومنين! كداميك از اينها سخت تر است؟ فرمود: سوزاندن با آتش. مرد گفت: يا اميرالمومنين! من همين را اختيار مى كنم . آن حضرت به او فرمود: پس خودت را براى آتش آماده كن. مرد برخاست و دو ركعت نماز به جاى آورد و در تشهد نماز به درگاه خدا عرضه داشت: خداوندا! من از گناه خود به سوى تو بازگشت نموده و از كيفر اخروى آن ترسيده به نزد جانشين پيامبرت و پسر عمش آمدم و از او تقاضاى پاك كردن نمودم و او مرا بين سه عقوبت مخير ساخت، خدايا! من سخت ترينش را برگزيده از تو مى خواهم اين عقوبت را كفاره گناهانم قرار دهى و مرا به آتش دوزخ نسوزانى و آنگاه برخاسته با چشم گريان به طرف گودالى كه برايش حفر كرده بودند رهسپار گرديده و شعله هاى فروزان آتش را نظاره مى كرد. در اين هنگام اميرالمومنين عليه السلام به وى فرمود: اى مرد برخيز! كه فرشتگان آسمان و زمين را به گريه آوردى و خداوند توبه ات را قبول كرد، برخيز و پس از اين به چنين گناهى بازگشت مكن. فروع كافى، باب آخر من حد اللواط، حديث 1. تهذيب، باب الحدود فى اللواط، حديث 7. [ چهار شنبه 18 خرداد 1390برچسب:لواط, ] [ ] [ انسان زمینی ]
روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. از این مطلب خوشم اومد گذاشتمیش................................................................. اگر کریستوفر کلمب ازدواج کرده بود٬ ممکن بود هیچگاه قاره امریکا را کشف نکند٬چون بجای برنامه ریزی و تمرکز در مورد یک چنین سفر ماجراجویانه ای٬ باید وقتش را به جواب دادن به همسرش٬ در مورد سوالات زير می گذراند:
- کجا داری میری؟ - با کی داری می ری؟ - واسه چی می ری؟ - چطوری می ری؟ - کشف؟ - برای کشف چی می ری؟ - چرا فقط تو می ری؟ - تا تو برگردی من چیکار کنم؟! - می تونم منم باهات بیام؟! - راستشو بگو توی کشتی زن هم دارین؟ - بده لیستو ببینم! - حالا کِی برمی گردی؟ - واسم چی میاری؟ - تو عمداً این برنامه رو بدون من ریختی٬ اینطور نیست؟! - جواب منو بده؟ - منظورت از این نقشه چیه؟ - نکنه می خوای با کسی در بری؟ - چطور ازت خبر داشته باشم؟ - چه می دونم تا اونجا چه غلطی می کنی؟ - راستی گفتی توی کشتی زن هم دارین؟! - من اصلا نمی فهمم این کشف درباره چیه؟ - مگه غیر از تو آدم پیدا نمی شه؟ - تو همیشه اینجوری رفتار می کنی! - خودتو واسه خود شیرینی می ندازی جلو؟! - من هنوز نمی فهمم٬ مگه چیز دیگه ایی هم برای کشف کردن مونده! - چرا قلب شکسته ی منو کشف نمی کنی؟ - اصلا من می خوام باهات بیام! - فقط باید یه ماه صبر کنی تا مامانم اینا از مسافرت بیان! - واسه چی؟؟ خوب دوست دارم اونا هم باهامون بیان! - آخه مامانم اینا تا حالا جایی رو کشف نکردن! - خفه خون بگیر!!!! تو به عنوان داماد وظیفته! - راستی گفتی تو کشتی زن هم دارین؟ سلام. همیشه یادمون باشه که در هر مرحله از ترک کردن که هستیم هیچ وقت ناامید نباشیم. اگه تازه فهمیدیم که کاری که میکردیم گناه بوده ،ویا اگه توی مسیر ترک کردن چند باری با شکست مواجه شدیم ،ویا اینکه برای یه مدتی ترک کردیم و ترکمونو شکستیم و.... ، باز هم نباید ناامید بشیم.خداهمیشه منتظربازگشتمون هست و شیطان هم منتظر ناامید شدنمون هست. گناه ناامیدی خیلی کمتر از گناه خود... نیست.تا وقتی در توبه و جبران کردن باز هست ناامیدی و افسردگی چرا؟البته باید واقعا از کارمون پشیمان باشیم و در فکر جبران اشتباه باشیم.
به روايت افسانهها روزي شيطان همه جا جار زد كه قصد دارد از كار خود دست بكشد و وسايلش را با تخفيف مناسب به فروش بگذارد. كسي از او پرسيد: اين وسيله چيست؟ شيطان پاسخ داد: اين نوميدي و افسردگي است. آن مرد با حيرت گفت: چرا اين قدر گران است؟ شيطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد: چون اين مؤثرترين وسيله من است. هرگاه ساير ابزارم بياثر ميشوند، فقط با اين وسيله ميتوانم در قلب انسانها رخنه كنم و كاري را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم كسي را به احساس نوميدي، دلسردي و اندوه وا دارم، ميتوانم با او هر آنچه ميخواهم بكنم..
تو توی زندگی دنبال چی هستی عشق..آزادی .رهایی....
مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند. لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.))، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد: ((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم. نتیجه داستان: کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد. این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید.
شیطان در همه جا دنبال ما هست همنفسان پس مواظب خودتون باشید....
|
| |||
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |